فقط برای خودت
روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درسهای معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد . شیوانا تبسمی کرد و گفت : برای چه این قدر عجله داری ! ؟
پسرک پاسخ داد : می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسانهای شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آنها به خود ببالم !
شیوانا تبسمی کرد و گفت : تو هنوز آمادگی پذیرش درسها را نداری ! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا !